روزی گوساله ای باید از جنگل بکری می گذشت، تا به چراگاهش برسد.
گوساله بی فکری بود و راه پر پیچ و خم و پر فراز و نشیبی برای خود باز کرد.
روز بعد سگی از آن جا می گذشت. از همان راه استفاده کرد، و از جنگل گذشت. مدتی بعد، گوسفند راهنمای گله، آن راه را باز دید و گله اش را وادار کرد تا از آن راه عبور کنند.
مدتی بعد انسان ها هم از همین راه استفاده کردند:
می آمدند و می رفتند، به راست و به چپ می پیچیدند، بالا می رفتند و پایین می آمدند، شکوه می کردند و آزار می دیدند، و حق هم داشتند.
اما هیچ کس سعی نکرد راه جدیدی باز کند.
مدتی بعد آن کوره راه، خیابانی شد.حیوانات بیچاره زیر بارهای سنگین، از پا می افتادند و مجبور بودند راهی را که می توانستند در 30 دقیقه طی کنند در 3 ساعت بپیمایند.
سال ها گذشت و آن خیابان جاده اصلی یک روستا شد. و بعد شد خیابان اصلی یک شهر. همه از مسیر آن خیابان شکایت داشتند. مسیر بسیار بدی بود.
در همه این مدت، جنگل پیر و خردمند می خندید، و می دید که انسان ها دوست دارند مانند کوران، راهی را که قبلاً باز شده طی کنند، و هرگز از خود نپرسند که آیا راه بهتری وجود دارد یا نه!
این حکایت حکایت ما آدمان که کورکورانه راه هر کسی رو ادامه می دیم و گوش به حرف دیگرون هستیم و از خودمون هیچ راه حلی ارائه نمی دیم که شاید این راه حل بهترین باشه
سلام
وبلاگ زیبایی دارید.
یه سری هم به ما بزنید.
ممنونم.
بازم دستت درد نکنه که گفتی! می تونسی نگفته این کار را بکنی!
ولی من یادم نمی یاد اجازه داده باشم!
(;
شوخی کردم! هیچ اشکالی نداره!
آره عزیزم حتما